سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تزکیه نفس

http://axgig.com/images/07339995297402783365.jpg


+ نوشته شـــده در دوشنبه 93 شهریور 17ساعــت ساعت 10:42 عصر تــوسط محمد علیپور | نظر بدهید
برچسب ها: تزکیه نفس
یاخیر حبیب و محبوب


+ نوشته شـــده در دوشنبه 93 شهریور 17ساعــت ساعت 10:42 عصر تــوسط محمد علیپور | نظر بدهید
برچسب ها: یاخیر حبیب و محبوب
راه و رسم بندگی

http://axgig.com/images/87825645933784535428.jpg


+ نوشته شـــده در دوشنبه 93 شهریور 17ساعــت ساعت 10:41 عصر تــوسط محمد علیپور | نظر بدهید
دستورالعملی جهت تعجیل در ظهور


+ نوشته شـــده در دوشنبه 93 شهریور 17ساعــت ساعت 10:40 عصر تــوسط محمد علیپور | نظر بدهید
برچسب ها: دستورالعملی جهت تعجیل در ظهور
معجزه ‏ی امام رضا علیه ‏السلام در قدمگاه نیشابور وداستان باغبان

معجزه ‏ی امام رضا علیه ‏السلام در قدمگاه نیشابور

 در زمان عزیمت حضرت رضا علیه ‏السلام به خراسان، در شهرهای مختلفی که در مسیر حرکت

 

آن حضرت بود، مردم کرامات و معجزاتی که از آن حضرت مشاهده می‏نمودند، و امامت و ولایت

 

آن حجت خدا برای همگان به اثبات می‏رسید. هنگامی که آن بزرگوار از شهر نیشابور عبور می‏کردند،

 

کرامات چندی از آن امام همام علیه ‏السلام به وقوع پیوست. از جمله اینکه، ایشان بر روی

 

قطعه سنگی در حواشی نیشابور به نماز ایستاده ‏اند؛ به حکم الهی، جای قدم‏های مبارکشان

 

بر روی سنگ باقی ماند. از آن پس، آنجا به قدمگاه شهرت یافت. آن مکان، امروزه نیز دارای گنبد

 

و بارگاه است، و مورد توجه شیعیان می‏باشد.

 

و اما، یکی از معجزات جالبی که در مسیر حرکت امام رضا علیه‏السلام اتفاق افتاد، قضیه ‏ی

 

باغبان دروغگو در نیشابور می‏باشد. حکایت این است که،

وقتی آن بزرگوار در محل مذکور توقف

داشتند، فصل زمستان بود. در نزدیکی آن حضرت، باغ انگوری قرار داشت، که بر اثر سرمای

زمستان تمامی درختانش خشک شده بودند.

امام رضا علیه‏ السلام باغبان باغ را به نزد خود طلبیدند، و از او تقاضای انگور کردند. باغبان که

مرد کور باطنی بود، خطاب به آن حضرت گفت: «انگور از کجا بیاورم! حالا فصل زمستان است.

از شدت سرما، درخت‏های انگور را خاک کرده‏ایم، تا مبادا از فشار سرما و یخ بسوزند.»

امام رضا علیه ‏السلام که می‏خواست قدرت لایزال الهی را برای آن مرد روشن سازد، گفت:

«تو داخل باغ برو، و قدرت خدا را ببین!» باغبان چون وارد باغ شد به قدرت حق تعالی و

به معجزه‏ی حضرت علی بن موسی الرضا علیه‏ السلام، تمامی درختان باغ را مملو از انگور،

و در نهایت شادابی و رسیدگی مشاهده نمود.

مرد باغبان با دیدن این صحنه، متعجب شد که در فصل زمستان این همه میوه و نعمت

از کجا آمده است! ابتدا فکر کرد که باغ خودش نیست، و یا اینکه در خواب می‏باشد؛ اما

چون مطمئن شد که باغ خودش است، طمع کرد. او چون مرد خسیس و بد باطنی بود،

باخودش نقشه کشید که: به حضرت علی بن موسی الرضا علیه ‏السلام به دروغ می‏گویم که

، من میوه‏ یی مشاهده نکرده‏ام؛ آن گاه با فروختن این همه انگور در فصل سرما، صاحب ثروت

هنگفتی خواهم شد! خلاصه، دلش راضی نشد که از آن همه انگور که به معجزه‏ ی آن حضرت                        

ظاهر شده بود، چند خوشه برای ایشان بیاورد، و دست خالی بیرون آمد. حضرت علیه ‏السلام از او                   

پرسید: «چرا انگور نیاوردی؟» آن مرد روسیاه در نهایت ذلت و بیچارگی به دروغ گفت:                                    

«من در این باغ هیچ انگوری ندیدم.» امام رضا علیه‏ السلام که می‏دانست او دروغ می‏گوید، در غضب شد

و فرمود: «الهی! باغ و باغبان، هر دو را بسوزان!» این را فرمود، و از آن مکان کوچ کرد.

باغبان ملعون با خود گفت:

اگر چه به پسر ابوطالب علیه‏ السلام دروغ گفتم، اما نعمت بسیاری به دست آوردم

. سپس شادی کنان متوجه باغ خود گردید! اما همین که داخل باغ شد، ناگاه ابری پدید آمد،

و آسمان رعد و برق زد! هوا به سرعت متغیر شد، و آوازی سهمناک از آسمان برآمد! آن گاه از

هوا آتشی در باغ افتاد، که در یک لحظه، آن ملعون و باغش را در آتش خاکستر کرد. این قضیه،

درس عبرتی برای محبان آل مروان و دشمنان آل علی علیه‏السلام گردید؛ و آنان متوجه این

مطلب ساخت که، خداوند زمام امور عالم هستی را به دست حجت‏هایش در روی زمین سپرده است

 


+ نوشته شـــده در دوشنبه 93 شهریور 17ساعــت ساعت 10:40 عصر تــوسط محمد علیپور | نظر بدهید
برچسب ها: معجزه ‏ی امام رضا علیه ‏السلام در قدمگاه نیشابور وداستان باغبان دروغگو،معجزه امام رضا
خدایا خسته ام

خدایا خسته ام ،

از بد بودن هایم ...

از اینهمه تظاهر به خوب بودن هایی که نیستم .

از آفرینش کوهها و آسمانها و هستی که سخت تر نیست

خوبم کن ؛ فقط همین


+ نوشته شـــده در دوشنبه 93 شهریور 17ساعــت ساعت 10:39 عصر تــوسط محمد علیپور | نظر بدهید
برچسب ها: خدایا خسته ام،جملات زیبا.اس ام اس
اعتماد کنید و بگذرید...

خدا میداند ...

چه کسی به زندگی شما تعلق دارد و و چه کسی ندارد

اعتماد کنید و بگذرید؛ هرکه قرار باشد بماند ،

تا آخر خواهد ماند...


+ نوشته شـــده در دوشنبه 93 شهریور 17ساعــت ساعت 10:38 عصر تــوسط محمد علیپور | نظر بدهید
برچسب ها: اعتماد کنید و بگذرید...
یا صاحب الزمان
سکوت ِ اشک

 

 

دلم برایت تنگ شده است  ...

دلم برای ردای عشق ... برای صفا و مروه ...برای یکرنگی آدمها ... برای فریاد های

خاموش زائرانت ... برای سجده های طولانی .... برای دست های نیاز به سویت کشیده شده ....

برای مقام دلداگی ابراهیم و حجر اسماعیل تنگ شده است ....

دلم برای کبوترانی که هر یک بالهای خود را به دلی داده تا مروه ی درون را

به سوی صفای عشق تو با اشک جان سعی کنند و به دور خانه ی مهرت طواف جان

زده بر پشت مقام ابراهیم بزرگیت را سجده کرده

و بر سنگ فرشهای کویت اشک دل بریزند تنگ شده است ....

من اینجا در حصار خود خواهی ها و منیت ها مانده ام از چراغ قرمز های زندگی

در حالیکه مغرور به بخشش تو بودم گذر کرد تابلو های ایست بندگی را ندیده گرفته

گارد ریل های جاده ی زندگی را بی خیال بر خورد و سقوط ،

در پیمودن مسیر ، احتیاط از دست داده

جامه ی هزار رنگ دنیا پوشیده از چرایی وجود و نگاه تیز بینت غافل گشته !!!

خود را از پرتگاه های سقوط انسانیت ایمن دانسته

در پی گرفتن پروانه ای شاهراه بندگی را گم کرده ام .

 و حال که در خزان دل ،  ورق می زنم دفتر بندگی و

سالهای عمر از دست رفته ام را  می بینم در این هزار توی بندگی

 دلم در عرفات عشق تو جا مانده ...

آنجا که خاک های گرم و سوزانش تاول های دل زخمی را مرهم می شود

و ستون خیمه های بندگیش تکیه گاه دل بی کسان می گردد

جائیکه زمزمه های دل ِبی قرار بر لبها جاری گشته و

چشم ها بی پرده فرو می ریزند دلتنگی ها و راز های نهفته اشان را  ...

صحراییکه گلدسته ندارد .... ولی ندای مهر تو جان را به پرواز بر گرد گلدسته های

عشق فرا می خواند ... آنجا که حصار منیت ها بر داشته شده .... پرده های خود

خواهی فرو افکنده و انسان به اصل وجود خویش بر گشته .... خاکی بودن را راز

بزرگی یافته و در خاک های گرم و تفتیده اش جوانه ی امید را می جوید ...

دلم پخش آن روز ها شده و در لحظه لحظه ی خاطرات آنجا جا مانده است ...

در بزرگیت حیرانم که مرا به سرزمین آرزوها راه دادی

تا جمره ی وجود خویش را سنگ دوری زده

و در ازدحام جمعیت فریاد رسم گشتی تا نزدیک بودنت را به جان لمس وجود کنم .

روسیاهی بودم با کوله باری سنگین از نافرمانی ها  ...

تو مرا با لباس سفیدی دعوت به خانه ات کردی ... دست خالی بدون وابستگی

تا کوله بار سیاه خود را بر زمین گذاشته و سبک و رها به عشق تو به پرواز در آیم

خانه ی مهرت را به اشک طواف نمایم

و در هنگام خداحافظی آنگاه که دلم به دوریت شکست

باران رحمتت را فرستادی تا اشک هایم را بشوید و دست نوازش تو را بر سرم بکشد

و چه آرامش بخش بود در زیر باران همراهیت  ، سر بر سجده گذاشتن و

 تسکین آرامش مهر تو را بر جان تزریق کردن ...

و حال من در این آشوب کده ی دنیا  در ازدحام افکار و تضاد احساسات

اسیر در حصارهای خود ساخته گردیده و پای در رسوبات فریبنده اش دارم ...

کبوتر جانم در هر ثانیه بر پرواز عشقش به دور کعبه ی وجودت و

 بر ندای آرامش بخشت در صحرای عرفات اشک سکوت می ریزد ...

وجود خسته اش را از اسارت این دنیای سر گردان رها کن

و در خانه ی مهرت آرامش ابدی را هدیه ی جانش نما .. 

 

 


+ نوشته شـــده در پنج شنبه 93 شهریور 13ساعــت ساعت 4:4 عصر تــوسط محمد علیپور | نظر
برچسب ها: سکوت ِ اشک
بهار ِ گمشده

 

 

چهار فصلش تک فصل بهار بود ... معنای خزان را نمی دانست

زمستان سرد را بی خیال بود ...

 دل سوزان تابستان را به نسیمی از عشق خنک می کرد ..

 شکوفه های امید را در دل داشت و قاصدکان مهر را میزبان آرزوها بود...

 به ندای باران جان می گرفت و همراه با آهنگ زیبایش سرود زندگی را می نواخت

دشت دل را یکه تاز گلهای مهربانی بود و

 نظارت حضور تیز بین خالقش را حصار وجود داشت ...

 در دلتنگی های گاه و بیگاه زندگی ، آسمان پر ستاره را مهمان چشمهایش می کرد

و سجاده ی گفتگو را رو به مهربان واقعیش می گشود و

 به گلدان پژمرده ی دلتنگی هایش ،  اشک شوق حضور او بود که

 طراوتی دوباره می بخشید و گرد دلتنگی را در زیر خاک امید دفن می کرد ..

رنگین کمان جولان رؤیاهایش بود و

آسمان آبی شوقی وصف ناپذیر به نگاه گاه خسته اش می داد ...

در علامتی مجهول بهارش ناپدید شد ......

 امید هایش رنگ باخت ... رنگین کمانش ناپدید گردید

و رنگ آبی آسمانش خاکستری یأس شد ... ستاره های امید از آسمان شبش

رخت بر بستند و ماه به انتظار رفتن ، سپیده دمان را به انتظار نشست ..

اشک شمع شد نور شب هایش و سوزش بال های پروانه

جرقه ی خاموش پر صدای هراسان شب هایش ....

سکوتی تلخ  ، بهتی حیران و مَهی از نا باوری سایه گستر دشت دلش گردید ....

در این سکوت کشنده جوانه های امیدش خشکیدند

گلهای بوستان امیدش یک یک پژمرده و با اشک دیده بر قلب فرو ریختند

به هر فرودی از درد ، زخمی بر قلبش وارد کردند و

 قلب را هزار تکه ای کردند که به دنبال نور اشک خود در تاریکی شب است

تا خرده هایش را در لابه لای شیشه ی احساسات شکسته شده پیدا کند ...

خزان ِ سرد ، بهارش را مغلوب حُزن خود کرد و معنای روز را از زندگیش گرفت

 و سکوت شب را ماندگار وجودش کرد ..

 برای طلوع خورشید باید سوزش قلبش را به داشتن صفت گرم  هدیه دهد ..

 بر آسمان خاکستریش با مداد های رنگی های فراموش شده

رنگین کمانی با اشک می کشد شاید منشوری شود و

 رنگ نور را به رؤیای رنگین کمان باز تابش دهد ...

به دنبال رنگ آبی آسمان مهرش ، عمق زمین بایر را می جوید

تا شاید در سنگی نهفته رنگ آبی مهرش را بیابد

 و حالا او پاییزی دارد که صدای خش خش برگهای آرزوهایش در زیر پای نا امیدی زمان روحش را می آزارد ...

پاییزی که تک رنگ حزن را سایه گستر وجودش نموده

و آسمان آبی با رنگین کمان مهر را آرزویی دست نیافتنی نموده است  ..

یادگارش از بهار زیبایش باران است و سجاده ای گشوده ......

 که نه نغمه ی خوش باران که آهنگ دلتنگیش را ساز غصه هایش نموده

و با صدای ناله ی خاموش باران بر زخمهای قلبش بارشی  از سرب زخم دارد

و سجاده ایی که گشوده ی ثانیه هایش شده و

 ندایی از سکوت که در غوغای خاموش شب می جوید بهار گمشده اش را ....... 

 


+ نوشته شـــده در پنج شنبه 93 شهریور 13ساعــت ساعت 4:4 عصر تــوسط محمد علیپور | نظر بدهید
برچسب ها: بهار ِ گمشده
گذر گاه سکوت

 

تحمل سکوت سخت است ... آوایش کشنده و سایه اش مرگبار است

اشک را فرو می ریزد و قلب را در حصار یخبندان خود از حرکت باز می

دارد  .. شبنم های احساس را قندیلی کرده که گونه ها را سیلی بی مهری

می نوازد  .. در سکوت می توان صدای شکسته شدن غرور را شنید

و ردای فراموشی را بر تن محبت پوشید ..

سوز سکوت ، دل را آتشفشانی می کند که جوانه ای احساس را در خود

 ذوب کرده و خاکستر سرد را بر چشمان غمگین غروب می پاشد ..

در سکوت ِ دل ، موج های دلتنگی بر فراز مژه های گریان نه ساحل

که برکه ی دل را مأمن آرام خود می کند ...

از سکوت باید گذر کرد ...

باید برای عبور ، باید گذر گاهی ساخت به سوی آسمان آبی

 باید رفت ...  باید رها کرد و کنار گذاشت سردیش را

و بی مهریش را فراموش کرد

 باید موج های دل را سوار بر مَد تنهایی به سوی آسمان آبی سوق داد

 قطرات دلتنگی را شبنمی کرد و در دستان  مهربان خدا گذاشت

باید جان را سجاده ی عشق کرد و نه در سکوت شب که در سکوت درون

با تمام وجود با صدای قلب با آهنگ اشک صدایش کرد و بر دشت دل بارید

باید سکوت تنهایی را با سکوت عشق او پر کرد 

بر فراز ابرهای دلتنگی رنگین کمان همراهیش را جستجو کرد

و در نگاه طلوع خورشید گرمی همراهیش را دید

و در اشک غروب بر فاصله های به جا مانده اشک ریخت

 باید دل را در گروه مهرش سپرد و در وا ژه واژه های کلامش

آهنگ همراهی را شنید  ... در مه سکوت به کلام پر مهرش پناه برد

و در لبه ی پرتگاه های تنهایی به ریسمان عشقش تکیه زد

 و بر موج های مضطرب درون رسیدن به ساحل آرامشش را مژده داد

و دیواره ی لرزان وجود را به ترمیم مهرش سپرد

در سکوت عشق او می توان از لبان خاموش سکوت مُهر گشود

و بی صدا با صدای اشک فریاد زد :

 رازهای نهفته و درد های بر جان نشسته و

گفت از زخم های دل و پرده برداشت از اشک های لبخند

می توان بی پروا گفت ... بی دغدغه خواست و بی خیال اشک ریخت ..

در گذر از سکوت تنهایی به سکوت عشق او باید عاشق بود

ره را شناخت و جان را شیدا کرد ..

 مرغ جان را از قید ها رها کرد و از بندها رهانید

 باید زنجیر های اسارت دنیا را از پاهایش زدود

و غبار توهمات را با سر شک جان از چشمان خسته اش شست

و در آسمان آبی وصال او

 به شوق آرام گرفتن در گلدسته های عشقش پرواز داد  

سکوت درو ن را به صدای عشق مؤذن سپرد و

بر مناره های محبتش چنگ توسل زد و با تسبیح آسمان همراه شد

و شوق همراهیش را به گوش جان زمزمه کرد

به انتظار مهرش سر بر سجده ی نیاز گذاشت و

 بر یاس های سجاده  ، شبنم احساس ریخت

تا طراوت سکوت عشق او در هم شکند دهشت سکوت تنهایی را ..  

 




+ نوشته شـــده در پنج شنبه 93 شهریور 13ساعــت ساعت 4:3 عصر تــوسط محمد علیپور | نظر بدهید
برچسب ها: گذر گاه سکوت